only god

ملا و هلمز

ملا نصرالین هر روز در بازار گدایی میکرد ومردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند . 2سکه به او نشان میدادند که یکیشان از طلا بود و یکی از نقره . اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد

این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی مرد و زن می آمدند و به او دو سکه نشان میدادند و ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد. تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملانصرالین را آنطور دست می انداختند ، ناراحت شد . در گوشهی میدان به سراعش رفت و گفت : هر وقت دو سکه  نشانت میدهند سکه طلا را بردار اینطوری هم پول بیشتری گیرت میاید و هم دیگران مسخره ات نمی کنند...

ملانصرالدین پاسخ داد ظاهراً حق با شماست .!! اما اگر سکه طلا را بردارم ، دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن هایم. شما نمیدانید که با این کلک چقدر پول درآورده ام.!؟!




شرلوک هلمز، کارآگاه معروف، و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند.
نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست.
بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: “نگاهی به بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟
واتسون گفت:”میلیون ها ستاره می بینم
هلمز گفت: “چه نتیجه ای می گیری؟
واتسون گفت: “از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم. از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیرم که زهره در برج مشتری ست، پس باید اوایل تابستان باشد. از لحاظ فیزیکی نتیجه می گیرم که مریخ در موازات قطب است، پس باید ساعت حدود سه نیمه شب باشد
شرلوک هلمز قدری فکر کرد و گفت: “واتسون! تو احمقی بیش نیستی! نتیجه ی اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر ما را دزدیده اند.







 
گزارش تخلف
بعدی